من و تو
دخترک برگشت .... چه بزرگ شده بود ؛ پرسیدم: پس کبریتهایت کو ... ؟! پوزخندی زد ! گونه اش آتش بود سرخ ، زرد ؛ گفتم: می خواهم امشب با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم ! دخترک نگاهی انداخت ؛ تنم لرزید ، گفت : کبریت هایم را نخریدند ! سالهاست تن می فروشم .... میخری ... !!!؟ دیگر حتی چه بیرحم است روزگاری که درد مــرا ياد دارم در غروبي سردِ سرد ميگذشت از کوچه ي ما دوره گرد داد ميزد کهنه قالي ميخرم دسته دوم جنس عالي ميخرم کاسه و ظرف سفالي ميخرم گر نداري کوزه خالي ميخرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي کشيد بغضش شکست... اول ماه است و نان در سفره نيست اي خدا شکرت ولي اين زندگيست؟ بوي نان تازه هوشش برده بود اتفاقاً مادرم هم روزه بود خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت: "آقا سفره خالي مي خريد؟ سنگ ، کاغذ ، قیچی تو بردی! بریدن کاغذ پاره های عاشقم را...! من سالهاست در انتظار دله سنگت، عاشقی مینویسم... من هرشب ميان هق هق هاى شبانه ام نفس كم مى آورم و او به عشق جديدش ميگويد
توان به یاد آوردنت را نیز ندارم
خواسته یا ناخواسته
تو را آورد و تو را برد
تا اینک من بمانم
و اغمای خاطراتت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟
دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا
زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
من سردم است و میدانم که از تمامیِ اوهامِ سرخِ
چیزی بجا نخواهد ماند.
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق...
شمعــی مــی فهمــد
کــه بــرای دیــدن یــک چیــز دیگــر
آتشــش مــی زننــد . . .
دیشب خدا را دیدم...
آن گوشه...
می گریست...!
من نیز گریستم!
هر دو یک درد داشتیم...
"آدمـــــــها"
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره باز هم یک دختر آورد
گفتند: «دختر نان خور است» و با خودش گفت:
«ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد.»
*
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
یک چند تا مهمان برای مادر آورد:
مردی غریبه، با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت درآورد
مردی غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد، هدیه ای آخر سر آورد
من بچه بودم، وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد
دست مرا محکم گرفت و با خودش برد
دیدم که بابا کم... نه، از کم کمتر آورد
*
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد
مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد؛ باز اما دختر آورد
نفس!
Power By:
LoxBlog.Com |